حالا بیا و سکوت کن ؛ که آنقدر حرف برای گفتن دارم که حالا حالا نوبت ات نمی رسد .
از ابهامت سوختم خورشید من . سایه ات از پشت عینک دودی به جمع نابینایانم بُرد، دیگر وای به حال بی واسطه رویتی که تویی .
چرا ندیدم زیباییِ غلیظی که هر رفاقتِ برادرانه را رقیق می کرد؟
چرا ندیدم وسعِ جنگجویانِ جوینده ی طلایی که تویی
تو زیباتر از آن بودی که رقیبان را دست کم گرفت .

در سکوتت چنان خون بگریم که گروهِ خونی ات را بریزی به آ- بِ مثبتم . و اصلا نریز، بگذار بمیرم به پای رفته ای که تویی .
کدام عاشق معشوق را به چالش کشید که دومی اش باشم ؟

چیزی نمانده از بهاری که خشک می رود بی طراوتی که تویی
                                 ببار ابرکم ، ببار...

......

شعله ای در دل
                    خاکستری بر لب

دشتها را بی شقایق دیدم ، دستها را بی نوازش...

باد را حس کردم  وقتی که سوزَش ساقه ام را می شکست .
آب را وقتی که سویم گله گله رم می کرد ،
ابر را که غران، خنجر می کِشید ،
خاک را وقتی که می بلعید .

در شبانم کهکشانی نیست
تا سطحی شود تاریک ، تا سطری شود روشن
تا شعری به نامت پی بریزم من
تا باد را حس کنم وقتی که دستانش نوازش میشود، آب را وقتی که میخواند ، ابر را وقتی که می بارد، خاک را وقتی که می زاید .

آتشی در سینه و
                    خاکستری بر کف

عمری را بدین سان زیستم