عاشق خدا
روزی مجنون از سجاده شخصی عبور کرد
مرد نماز را شکست و با تندی گفت :
در حال راز و نیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت:
عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم
مرد نماز را شکست و با تندی گفت :
در حال راز و نیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت:
عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم
تو چگونه عاشق خدایی و مرا دیدی؟
+ نوشته شده در شنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۰ ساعت توسط mahdiye
|